جامعه ی حیران

از بلندای تاریخی منقضی شده سخن می گویم...

جایی که بشر نیست و هرچه هست، غیر از انسان است و انسانیت...

جامعه سرشار از سوءقضاوتها و چرک بینی ها شده است و بر کالبد بی جان محبت خاک مرده پاشیدند...

مارا چه شد که اینچنین شدیم...

رمقی نمانده تا صدایت کنم برای نجات...

رمقی نمانده که به خوشی ها و کامیابی ها بیاندیشم...

رمقی نمانده که بگویم درست خواهد شد...

هرآنچه بود، دزد قافله ربود...

دزد قافله ای که از وجود خودمان بود...

در غفلت سگان بی وفا و ساربان نالایق...

کاش این راهی که می رویم، به ترکستان می رفت......

۵
از ۵
۱۸ مشارکت کننده