_____________________________
گاهی آدمها رؤیاهایی در دلشان میکارند؛ رؤیاهایی کوچک، خام، و دور…
همانهایی که شبها قبل از خواب، در سکوت، آرام از خدایشان میخواهند...
بعدها، آهسته و بیصدا، زندگی آنها را از گوشههای تاریک آرزوها، جمع میکند....
به آنها شکل میدهد، رنگ میزند، و یک روز بیهشدار، آدم خودش را میان همان رؤیاها میبیند؛
در مسیری که روزی فقط یک خیال بود، در جایی که زمانی فقط «اگر روزی…» بود... ای کاشهای گذشته...
اما عجیب است… وقتی بالاخره به رؤیاها میرسیم، آنقدر در جریان زندگی غرق میشویم که فراموش میکنیم، این همان آرزوی دیروزی ماست.
قدرش را نمیدانیم، یا حتی یادمان نمیآید چقدر برایش دلتنگ بودیم.
شاید باید گاهی بایستیم،.. نفسی بکشیم، به اطراف نگاه کنیم، و آرام به خودمان بگوییم:
«من همین حالا، در یکی از رؤیاهای قدیمیام زندگی میکنم.........»
و این یادآوری کوچک، لحظههای امروز را هزاران برابر، زیباتر میکند....
متن و صدا: خویش
_____________________________

عکس: خویش









