این روزا به دلیل برگزاری یه همایش بزرگ خیلی شلوغم. دیروز تو جلسه در حال صحبت کردن بودم که دستم خورد به لیوانم و طفلکی افتاد زمین و شکست. همش یادم بود که صبح که میخوام بیام سرکار یه لیوان جدید با خودم بیارم. رسیدم به اتاقم و دیدم همکارای عزیزم منتظر منن تا صبحانه رو شروع کنیم. یهو یادم افتاد که آخر لیوان نیاوردم :))) خیلی مغموم و ناراحت گفتم ای بابا یادم رفت لیوان بیارم که یهو همکارم گفت دکتر (رئیس عزیزم) براتون لیوان جدید آورده ....!!!! سریع با حالت بهت زده روی میزم رو دیدم و دیدم که بعله دکتر عزیز برام لیوان جدید آورده.... باورم نمیشد ولی واقعا یادش بود و آورده بود....
این داستان تو این شرایط وحشتناک دنیا که هر روز آدماش تاسفبار تر و غیر قابل باورتر میشن، بیشتر شبیه یه داستان علمی-تخیلیه ... ولی واقعیه ...
من معمولا با رئیس ها معاشرت مناسبی ندارم ولی اینجا قضیه کاملا فرق داره... من رئیس ندارم... یه رفیق و برادر بزرگتر (20 سال) دارم که قلبا پیشرفتم رو میخواد و خیلی جاها برام جنگیده و من از داشتنش بینهایت خدارو شاکرم
چقدر بعضی از غریبه ها آشنان و چقدر بعضی از آشنا نماها غریبن...
آدم داریم تا عادم.. به قول یکی از دوستان آدمای زندگیت دو دستن، یا آدم زندگیتن یا عبرت زندگیت... من عبرت زندگی کم نداشتم ولی آدم زندگی واقعا خیلی کمه، خیلی کم..، که البته خدا چندتاشو بهم عطا کرده که یکیشون دکتر عزیزمه...
خدا به همه این لطف رو بکنه تا یه رئیس مثل رئیس من داشته باشن... البته بعضی از رئیسا هم هستن که کارمندهای خوب و وظیفه شناس خیلی بهش نیاز دارن D:
یکی از مهمترین مسببین شکوفایی و پیشرفت من تو این روزا ، بعد از لطف و کرم خداوند متعالم، آقای دکتره که از همینجا براش بهترینها رو آرزو میکنم...
این ماجرا رو گفتم تا بدونید هنوز آدمایی هستن که مارو به این دنیا خوشبین کنن......
اینم لیوان جدید بنده:) =