«عاشق صادق»

هر که سودای تو دارد، چه غم از هر که جهانش

نگران تو، چه اندیشه و بیم از دگرانش

 

آن پی مهر تو گیرد، که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد، که ندارد غم جانش

 

هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش

 

چون دل از دست به در شد، مَثَل کُره ی توسن

نتوان باز گرفتن، به همه شهر عنانش

 

به جفایی و قفایی، نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند، گر بزنی تیر و سنانش

 

خفته ی خاک لحد را، که تو ناگه به سر آیی

عجب ار باز نیاید، به تن مرده روانش

 

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبوده‌ست، چنین سرو روانش

 

گفتم از ورطه عشقت، به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا، نه پدید است کرانش

 

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

 

چه گنه کردم و دیدی، که تعلق ببریدی؟!

بنده بی جرم و خطایی، نه صواب است، مرانش...

«سعدی (روحش شاد با این شعرها)»

 

وای که چقدر دوست دارم خدااااا......

۵
از ۵
۱۴ مشارکت کننده